متن ترانه حامد تقوایی به نام حاجت
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دمبدم حلقه این دام شود تنگ تر و من
دست وپایی نزنم خود ز کمندت نرهانم
سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را
یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم
ساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا
عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم
نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
پیر این دیر کهن مست کنم گر چه جوانم
گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیم شب مست چو بز تخت خیالت بنشانم
که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست
«آری آنجا که عیانست چه حاجت به بیانم»
بار ده بار دگر ای شه خوبان که مبادا
تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانم
مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسیرم چه بهارم چه خزانم
گریه از مردم هشیار خلایق نپسندند
شده ام مست که تا قطره اشکی بفشانم
تزسم آخر بر اغیار برم نام عزیزت
چکنم بی تو چه سازم شده ای ورد زبانم